به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، بخش سوم خاطرات رزمنده زبیده واحدی را در ادامه میخوانید:
دست شهیدی که پرت کردم و بوسیدم!
همه چیز به هم ریخته بود، همه تختها پر از مجروح بود، برق نبود و همهجا تاریک بود. من روحیه خوبی نداشتم. جنگ سخت بود، سختتر از آنکه تصور میکردم. دکتر بیمارستان رو کرد به من و گفت: خواهر اینو ببرید سردخونه، یک پارچه بود در حالی که داشتم به سمت سردخانه می رفتم کنجکاو شده بودم که ببینم داخل پارچه چیست؟
پارچه را باز کردم جیغ کشیدم هر چیزی را تصور می کردم جز آنچه که دیده بودم. باورم نمیشد یک دست قطع شده و خونی داخل پارچه بود. پرتش کردم. دست بین زمین و آسمان بود که به خودم آمدم و از کارم خجالت کشیدم. دست را گرفتم، بوسیدم و با آن درد و دل کردم. دست یک شهید عزیز بود و من نباید باهاش اینطوری رفتار میکردم. دست را دوباره در بین همان پارچه پیچیدم و به سردخانه بردم.
دوست نداشتم مجروح عراقی را مداوا کنم
عملیات تمام شده بود و کلی مجروح آورده بودند. تعدادی از آنها عراقی بودند. گفتند باید با آنها به تهران بروم و در بین راه هم حواسم به مراقبتهای پزشکی مجروحین باشد، سوار قطار شدیم. باید به مجروحین رسیدگی می کردم. از پانسمان عوض کردن تا سرم وصل کردن و غذا دادن. این کار را از روی علاقه انجام میدادم اما وقتی مجروحین عراقی را در کنار مجروحین خومان میدیدم، خیلی ناراحت میشدم. اصلا دلم نمیخواست کاری برایشان انجام دهم. یکی از اسیران عراقی خیلی درد داشت و داد میزد، باید مسکن بهش تزریق میکردم اما دلم نمیخواست.
یاد مجروحین و شهدای خودمان می افتادم و ناراحت میشدم. دستم به کار نمیرفت. دکتری که همراهم بود، گفت: مگه نمیبینی داره درد میکشه بهش مسکن بزن، اما من مخالفت کردم و با آن حالت ناراحتی گفتم: چرا باید اینا با ما بیان؟ ببین چه به روز رزمندههای ما آوردن، اصلاً چرا باید زنده بمونن؟ همینا تو جبهه واسه رزمندههای ما آسایش نذاشتن.
دکتر خیلی عصبانی شد، مرد عرب هم از حالت من متوجه شده بود، التماس میکرد و با لهجه خودش آرام بخش میخواست، دکتر با ناراحتی به من گفت: پس فرق من و شما با اونا چیه؟ خوبه خودت میگی تو جنگ، اما اینجا و الان که جنگ نیست. تو وظیفت کمک کردنه، باید درهرشرایطی کمک کنی اگه نمیتونستی نمیومدی. خیلی ناراحت شدم. به چهره خسته رزمنده نگاه کردم آنها هم با حرف دکتر موافق بودند از رفتارم خجالت کشیدم و به بزرگواری آنها غبطه خوردم.
کد خبر 372043
تاریخ انتشار: ۲۸ آذر ۱۳۹۳ - ۰۰:۱۹
- ۲ نظر
- چاپ
دکتر بیمارستان رو کرد به من و گفت: خواهر اینو ببرید سردخونه، یک پارچه بود، در حالی که داشتم به سمت سردخانه میرفتم کنجکاو شدم که ببینم داخل پارچه چیست؟ پارچه را باز کردم. جیغ کشیدم. هر چیزی را تصور می کردم جز آنچه که دیده بودم.